«بازی مرکب» واقعی در غزه؛ روایتی از تحقیر در صف مرگ

کد خبر: 1367212

در غزه، راهی که به مرکز توزیع کمک‌های غذایی ختم ‌شود، بیشتر شبیه مسابقه‌ مرگ است تا نجات.

 «بازی مرکب» واقعی در غزه؛ روایتی از تحقیر در صف مرگ

در غزه، راهی که به مرکز توزیع کمک‌های غذایی ختم ‌شود، بیشتر شبیه مسابقه‌ مرگ است تا نجات. یک پدر فلسطینی روایت می‌کند که چگونه برای سیر کردن کودکانش، چگونه خود را به صفی تحقیرآمیز و پر از خشونت رسانده، صفی که خیلی‌ها هرگز از آن، برنگشتند.

فارس نوشت؛ روایت دردناک یک پدر فلسطینی از سفر مرگبارش برای تأمین غذا برای فرزندانش، عمق فاجعه انسانی در نوار غزه را آشکار می‌کند. 

این مرد که پیش‌تر راننده تاکسی بوده و به دلیل محاصره و کمبود سوخت شغلش را از دست داده، اکنون همراه با همسر، ۷ فرزند و والدینش در چادری در منطقه السرایا در مرکز شهر غزه زندگی می‌کند؛ پس از آن‌که خانه‌اش در اردوگاه جبالیا طی حمله اسرائیل در اکتبر ۲۰۲۳ تخریب شد.

او می‌گوید که از آغاز جنگ تا همین چند وقت پیش، هرگز برای دریافت کمک به مراکز توزیع کمک‌ها تحت نظر آمریکا و اسرائیل مراجعه نکرده بود، اما وخامت اوضاع انسانی او را مجبور کرد تا خود را به مرکز توزیع کمک‌های غذایی تحت نظارت بنیاد به اصطلاح بشردوستانه غزه برساند. این مرکز در مسیر صلاح‌الدین، نزدیک گذرگاه نتزاریم در جنوب شهر غزه قرار دارد. به گفته‌ی او، همسر و دختر ۱۳ ساله‌اش او را برای انجام این سفر تشویق کردند. 

زیرا کودکانش از شدت گرسنگی مدام گریه می‌کردند و تنها منبع غذایی باقی‌مانده‌شان، وعده‌های اندکی از عدس بود که توسط آشپزخانه‌های خیریه ارائه می‌شد و برای سیر کردن همه اعضای خانواده کافی نبود.

سفر مرگبار شبانه

خبرگزاری فلسطینی شهاب ادامه داستان این پدر را این‌گونه می‌نویسد: در تاریخ ۱۸ ژوئن، ساعت ۹ شب، پدری همراه با ۵ مرد دیگر تصمیم گرفتند به گروهی ۱۷ نفره بپیوندند که در میان آن‌ها کودکانی بین ۱۰ تا ۱۲ سال نیز حضور داشتند. آن‌ها از چادرهای آوارگان به سمت مرکزی موسوم به مرکز کمک‌های بشردوستانه حرکت کردند. ابتدا با توک‌توک همراه با زنان و کودکان رفتند، سپس مسیر یک کیلومتری را در تاریکی پیاده طی کردند تا از مسیر رسمی تعیین‌شده توسط ارتش اشغالگر دور بمانند؛ چرا که از ازدحام و خطر مرگ می‌ترسیدند.

این مرد در گفت‌وگو با وب‌سایت «میدل ایست آی» داستان مسیر خونین رسیدن به کمک‌ها را چنین روایت می‌کند: «از توک‌توک در منطقه النصیرات، در مرکز غزه، پیاده شدیم و از آنجا حدود یک کیلومتر به سمت خیابان صلاح‌الدین راه رفتیم. مسیر بسیار سخت و تاریک بود. حتی از چراغ‌قوه استفاده نمی‌کردیم تا توجه تک‌تیراندازها و خودروهای نظامی اسرائیلی را جلب نکنیم».

آنها در هنگام عبور از مناطق باز، سینه‌خیز می‌رفتند  که در حین حرکت، ناگهان بارانی از گلوله‌ به سمتشان شلیک شد. «پشت یک ساختمان ویران پناه گرفتم. هر کسی که حرکت می‌کرد یا حرکتی قابل‌توجه داشت، بلافاصله هدف گلوله تک‌تیراندازها قرار می‌گرفت. کنارم جوانی بلندقد و بور بود که از چراغ‌قوه گوشی‌اش برای راهنمایی استفاده می‌کرد. سرش فریاد زدیم که خاموشش کند. چند ثانیه بعد، به او شلیک شد».

این مرد با اندوه ادامه می‌دهد: «او خونین روی زمین افتاد؛ اما هیچ‌کس نتوانست کمکش کند یا حرکتش دهد. در عرض چند دقیقه شهید شد. چند مرد نزدیکش جسدش را با کیسه‌ای خالی که برای جمع‌آوری کنسروها آورده بودند، پوشاندند.

سفری میان مرگ و گرسنگی

او ادامه می‌دهد: «حداقل شش شهید را دیدم و مجروحانی که تلاش می‌کردند در با خزیدن، بازگردند. با این حال، به مسیرم ادامه دادم؛ گرسنگی و ترس از وضعیت فرزندانم مرا به جلو می‌برد. چند بار زمین خوردم. وحشت‌زده بودم، اما راهی برای عقب‌نشینی نبود. خطرناک‌ترین مناطق را پشت سر گذاشته بودم و حالا با مرکز توزیع کمک‌ها فقط چند متر فاصله داشتم».

هرج‌ومرج در مرکز توزیع کمک‌ها

با نزدیک شدن به ساعت دو بامداد، چراغ سبزی بالای مرکز توزیع روشن شد؛ نشانه‌ای برای آغاز ورود. هزاران نفر به سمت آن هجوم بردند که «وحشتناک» توصیف می‌کند. این پدر در میان ازدحام تلاش می‌کرد جلو برود و با خود فکر می‌کرد: «این جمعیت عظیم از کجا آمده‌اند؟ آیا با ارتش همکاری می‌کردند؟ آیا اجازه داشتند زودتر وارد شوند و هرچه خواستند بردارند؟ یا اینکه همان خطراتی را تحمل کرده‌اند که ما تحمل کردیم، شاید حتی بیشتر؟».

برای حرکت در میان جمعیت، کفش‌هایش را در کیفش گذاشت و بدون آن‌ها جلو رفت: «روی دیگران بودم و دیگران روی من. دختری را دیدم که زیر پاها در حال خفگی بود؛ دستش را گرفتم و بیرون کشیدم. کیسه‌ای شبیه برنج را گرفتم، اما کسی آن را از من قاپید و با چاقو تهدیدم کرد... بله، بیشتر افراد آنجا چاقو داشتند؛ یا برای دفاع از خود یا برای دزدی از دیگران».

در میان این آشوب، این پدر می‌گوید که تنها توانست به سختی، چهار قوطی لوبیا، یک کیلو بلغور و نیم کیلو ماکارونی بگیرد. در حالی که بیشتر مردم آنجا، از جمله زنان و سالمندان، هیچ چیز دریافت نکردند. حتی پالت‌های چوبی که کمک‌ها روی آن‌ها حمل شده بود، برای روشن کردن آتش برداشته شدند. کسانی که چیزی گیرشان نیامده بود، شروع به جمع‌کردن خرده‌های ریخته‌شده روی زمین کردند.

نظامیان اسرائیلی می‌خندند و فیلم می‌گیرند

در میان این صحنه‌ سوررئال، مرد می‌گوید که نظامیان اسرائیلی را در فاصله‌حدود ۲۰ متری خود دید که «با تلفن‌هایشان فیلم‌برداری می‌کردند و می‌خندیدند.  «این صحنه من را یاد سریال کره‌ای بازی مرکب انداخت. حس می‌کردم در نسخه‌ واقعی آن هستیم. با گرسنگی، گلوله و تحقیر کشته می‌شدیم، و آن‌ها فقط تماشا می‌کردند و می‌خندیدند. شاید حتی ما را به‌صورت زنده پخش می‌کردند و نظاره‌گر بودند که چه کسی زنده می‌ماند و چه کسی زیر پاها له می‌شود!».

وی ادامه داد: «با خودم فکر می‌کردم: آیا هنوز دارند فیلم‌برداری می‌کنند؟ آیا این دیوانگی را می‌بینند؟ می‌بینند که چطور برخی بر دیگران غلبه می‌کنند، در حالی که ضعیف‌ترها هیچ چیز به دست نمی‌آورند؟».

پس از پایان توزیع کمک‌ها، بمب‌های دودزا به نشانه‌ تخلیه شلیک شد و سپس تیرباران شدیدی آغاز شد. او که از گرسنگی به این قتلگاه کشیده شده بود، به سمت بیمارستان العودة در النصیرات رفت، جایی که دوستش از ناحیه‌ دست زخمی شده بود. آنجا، او ۳۵ پیکر شهید را دید که در راهروهای بیمارستان افتاده بودند؛ همگی با شلیک به سر یا سینه در نزدیکی مرکز کمک‌ها جان باخته بودند.

او گفت: «شروع به فروپاشی کردم، وقتی به آن‌ها نگاه می‌کردم. به خانواده‌هایشان فکر می‌کردم. خودم را جای یکی از آن‌ها تصور کردم. از خودم پرسیدم: چرا باید فقط برای سیر کردن فرزندانمان مجبور به مرگ شویم؟! همان لحظه تصمیم گرفتم که دیگر هرگز به آنجا نروم».

بازگشتی تلخ با عزت و کرامتی پایمال‌شده

مرد، پیاده و تقریباً پابرهنه، ساعت ۷:۳۰ صبح به چادر خود بازگشت؛ در حالی که دل‌خسته و ناامید بود و خانواده‌اش با اشتیاق منتظرش بودند. او گفت: «وقتی دیدند تقریباً دست خالی برگشتم، ناراحت شدند. آن روز سخت‌ترین روز زندگی‌ام بود. هیچ‌وقت مثل آن روز احساس تحقیر نکرده بودم».

او از آشفتگی در روند توزیع کمک‌ها ابراز ناراحتی کرد و آن را عامدانه برای تداوم رنج فلسطینی‌ها دانست: «می‌گویند این تنها راهی‌ است که کمک‌ها به دست حماس نرسد! اما من حماس نیستم، خیلی‌های دیگر هم نیستند. چرا باید رنج بکشیم؟ چرا باید برای یک کیسه آرد بمیریم؟ چرا بیشتر مردم چیزی گیرشان نمی‌آید؟ به‌خاطر نبود نظم و کمبود کمک‌ها؟»

این مرد تأکید کرد که دیگر برایش مهم نیست جنگ تمام شود یا ادامه یابد: «مهم این است که غذا برسد و بدون تحقیر یا مرگ، عادلانه توزیع شود».

او روایت دردناک خود از «تله‌های مرگ» را با وضعیت پسر سه‌ساله‌اش یوسف، به پایان رساند؛ کودکی که شبیه صدها هزار کودک دیگر در غزه است: «هر شب با گریه از خواب بیدار می‌شود و غذا می‌خواهد، اما چیزی نداریم که به او بدهیم. گاهی خودم غذا نمی‌خورم تا بچه‌هایم سهم‌شان را بخورند. این زندگی نیست، مرگ تدریجی‌ست».

 

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

تازه های سایت