وقتی ده نمکی پناهنده می شود

کد خبر: 39940
در همین مهدیه تهران وشبهای ماه رمضان بود که حمید امامی و علی حسین پور از بچه های گردان و رفقای شهید تعقلی را پیدا کردم .تلفنی رد و بدل شد و قرار شد که من رو هم بعدا به خانه محمد رضا ببرند.. از این شب رفت و آمد من با بچه های تهران نو که حمید داوود آبادی هم جزو اونها بود بیشتر شد . اکثر بچه های مسجدشون گردان عماری بودند . آخه رضا یزدی فرمانده دوست داشتنی گردان عمار از بچه های همین محل بود... یه روز بچهها گفتند بیاید بریم خونه محسن رضایی.من گفتم نمی آم .اونام اصرار که نه بیا با هم بریم آشنا می شید. گفتم بابا من یه رزمنده ساده ام با برادر محسن رضایی چیکار دارم؟ خلاصه تا چند روز این تعارف و انکار ادامه داشت تا اینکه یه روز سر زده منو بردند در خونه محسن رضایی. دو تا نو جوون اومدن دم در. علی گفت اینا داداشای محسنن.با خودم گفتم چقدر اینا خودمونی اند با فرمانده سپاه! گفتم اگر منم باهاش آشنا شم دیگه واسه اعزام دردسر نداریم حتما با این عصا هام می شه رفت جبهه! وقتی بنده خدا اومد دم در و همه سلام علیک کردن تازه فهمیدم که موزی ها منو سرکار گذاشتن و این رفیقمون اسمش محسن رضائیه نه این که خود محسن رضایی باشه.. روز پر شر و شوری رو با بچه های تهران نو داشتیم و اینقدر تو رانندگی دیونه بازی در آوردن که بیا و نگو.. کربلای یک داشت شروع می شد و همه رفقا رفتن جبهه .صدای مارشو که از رادیو شنیدم دیوونه شدم... تا حالا تو زندگی ام اینقدر بی قرار نبودم مثل این بود که دست و پات رو بسته باشند و بخوان قربونی ات کنند و تو نتونی کاری کنی... تنها راهش این بود .رفتم بهشت زهرا و به رفقای قطعه ۵۳ پناهنده شدم... لینک مطلب
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت